ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش18

  دوسه روزی  که ازسال نو گذشت، حادثهء آن شب کم کم فراموش شد ودرسایه خزید. اردوگاه نشینان زنده گی عادی خود را ازسر گرفتند واکنون هرکسی که با دیگری مقابل می شد ، دیگر نمی پرسید که منوچهر زنده است یا مرده ؟ یا جلال به چه عقوبتی گرفتار شد ویا صحت سبزپری چطور است؟ بل زاغه نشینان بار دیگر ازیکدیگر می پرسیدند : جوابت آمده ؟ وکیلت چه گفت ، یا چه کسی دیروز جواب مثبت دادند وچه کسی را جواب منفی ؟

 

 عصرروز بود. رحمت بالای همان چوکی سبزرنگ نشسته وبا رادیوی کوچکش مشغول بود تا آن را بالای طول موج رادیوی بی بی سی عیار کند وخبر های مربوط به وطن مألوفش را بشنود. اگرچه می دانست که ازبی بی سی همان خبرهای هولناک ودلخراش همیشه گی ، یعنی تداوم جنگ وخونریزی را خواهد شنید ؛ ولی با این هم اوعقربهء رادیو را بادقت وشکیبایی عجیبی می چرخانید.. شنیدن خبرها از این رادیو به وظیفهء تأخیر ناپذیرش مبدل شده بود. عادتش گردیده بود وتا به رادیو گوش نمی داد ، آرام وقرارش را باز نمی یافت. او هر روز درهمان ساعت می آمد ، بالای همان چوکی می نشست ، پیچ رادیو را باز می کرد ، عقربه را بالا وپایین می برد وپس از تلاش فراوان همین که صدای خفهء رادیوی کوچک سیاه رنگش بلند می شد، آن را به گوشش می چسپانید وبا ولع فراوانی خبر ها رامی شنید ومی بلعید. اما روز هایی هم فرا می رسید که بی بی سی گم می شد، یا به گفته ء پیرمرد، لج می کرد ، ناز می نمود وقهر می کرد وقابل دسترسی نمی بود. در چنین حالاتی بود که پیر مرد به زمین وزمان فحش می داد و کم می ماند که آن رادیوی بی زبان وجفا کار بدکرداررا آن قدر بالای چوکی سبز رنگ بکوبد که تکه تکه وپاش پاش شود.

 

 آن روز نیز یکی از همان روزها بود. بی بی سی شِق کرده بود، پیرمرد خشمگین بود ؛ ولی زاغه نشینان آزاد وفارغ بال از فکر واندیشهء بی بی سی ، این طرف و آن طرف می رفتند وکسی پیدا نمی شد که با پیر مرد همدردی داشته باشد. در همین حال واحوال به شدت دلگیر و مایوس کننده ، خدا خیر کرد ومهربان شد که

کریستینای زیبا روی ، با موهای زرافشان ومواجش ازمقابل پیر مرد گذشت وبا دیدن چهرهء آشنایی که دنیا ومافیها را فراموش کرده وبه رادیوی نکبتش گوش سپرده بود، تبسمی کرد. پیر مرد به کریستینا هلویی گفت و لبخند ملیحی تحویل گرفت. پس از او شرمای مهربان پیدا شد. سلامی داد وبر موتر سایکلش نشست . کاسکت سفیدش را بر سر نهاد وبا شکوه وابهت نمایان ، پت پت کنان دور شد. موتری با نمبر پلیت خارجی ، اندکی از وی دور تر ایستاده شد وسر نشینش را که کسی به جز همان کمراد یا آقای جانسن نبود، پیاده کرد و دوباره به راه افتاد. کمراد آمد و در پهلوی پیر مرد نشست وبرسبیل عادت لبخندی به روی رحمت زد وسگرتی مطالبه کرد. سگرت را که گرفت وآتش زد ، قهقههء بلندی سر داد وپرسید:

 

 - مستر رحمت، کرستینا کدام سو رفت ؟ به اتاق معلومات یا به داخل کمپ ؟

 

 رحمت لبخندی زد . بی بی سی فراموشش شد وبه یاد گفته های اپیر افتاد . جانسن که جواب خود را نگرفته بود ، برخاست ورفت ود رعوض اپیر وسوزانا جایش را گرفتند. پیر مرد با دیدن آن دخترک زیبا وشیرین، دیگر همه چیز را فراموش کرد : هم بی بی سی را وهم خبر ها ی راست ودروغ آن را وهم حالت اقناع شدهء چشمان کمراد جانسن را. رحمت دست در جیب خود فرو برد وآن چه را که برای روز مبادا برای نورس پنهان کرده بود، با اخلاص فراوان به سوزانا تقدیم کرد و رویش را بوسید . اپیر هم برای آن که تلافی محبت ودوستی اش را کرده باشد، کیسهء آبی رنگ تنباکویش را بیرون کشید. تنباکوی معطررا در کاغذ مخصوص آن گذاشت ، مثل همیشه گوشه ها ی آن را با لعاب دهنش تر کرد، به هم چسپانید به پیر مرد داد ،آتشش زد و پیر مرد را واداشت که به استادی اش دراین کار آفرین بگوید.

*

 اپیر برای خودش نیزبا همان دقت وحوصله سگرتی پیچید وآتش زد وبا سکوت به دود کردن آن پرداخت. پیرمرد احساس کرد که اپیر از حرف وسخن پر است و خدا می داند به چه کشفیاتی دراین دو سه روزپس از آن حادثه نایل شده است. اپیر تازه شروع کرده بود ومی گفت که زخم شانهء نفیسه زیاد کاری وعمیق نبوده وهمین امروز از شفاخانه رخصت می شود که همان زن روسیی که در پهلوی ملاابراهیم در سال نو نشسته بود، ازداخل اردوگاه آمد. آن زن موهای طلایی رنگ داشت. بلند بالا بود وشانه های ستبر مانند شانه های پهلوان عارف داشت. به قدر کافی فربه بود وگردن کلفت به نظر می رسید. او با عشوه وکرشمه خاصی به چوکی سبز نزدیک شد ونوت ده روپیه گی آن بلاد را که دردستش به سان سگرتی که اپیر می پیچید، لوله کرده بود، به اپیر نشان داد وبه زبان روسی از وی خواهش کرد که به پول خردتبدیل کند تااز ماشین خود کار برایش سگرت خریده بتواند. اپیر پول خرد نداشت ومعذرت خواست. زن روسی به سوی رحمت نگریست، رحمت جیب هایش را پالید، سکه هایش را شمرد . یانزده روپیه بود ومشکل آن زن رفع می شد. ده سکه به او داد واسکناس لوله شده ء مرطوب ومعطررا گرفت. اسکناسرا باز کرد، بادستش اتو کرد ودرکیسهء پولش گذاشت وبا خود گفت : زن هرجایی !

 

زن روسی تشکر کرد ولی تعجب هم نمود که چگونه این آدمی که سروپایش به یک توت نمی ارزد،به زبان روسی فصیح صحبت می کند وتا این حدود به زن ها احترام می گذارد. زن روسی که رفت ، اپیر مدتی درقفایش خیره شد. سپس لبخندی زد وگفت : نام این زن " کاتیا " است. زن سهل الوصولی است. دیدی چگونه به سویت می نگریست واز ادب ونزاکتت خوشش آمده بود. حالا هروقت اراده کنی از تو است. اما به شرطی که سختی نکنی واز پولت بگذری.  یک هفته می شود که با دوپسرش به این کمپ آمده است. پسرانش یکی دوازده ساله ودیگری نـــه ساله ؛ ولی هردو آتش پرچه اند. آن دو در شیطنت و شرارت دست شیطان را هم از پشت بسته اند. کاتیا آن ها را به حال خود رها کرده وهرچه انجام می دهند وهرچه می گویند وهرجا که می روند ومی خسپند، به آنان چیزی نمی گوید .کاری به کار شان ندارد. پسر کلان " ساشا " نام دارد. او شب ها دراتاق همان جوان سرخهء بوسنیایی که دردزدی اجناس واشیای مغازه ها همتا ندارد، می خوابد. ساشا توقعات جنسی او را برآورده می سازد ودرعوض هرچه بخواهد ، جوان همجنس باز بوسنیایی برایش فراهم می کند. نام پس خردسال " واسیا " است. اگرچه در سن وسالی نیست که به آن درجهء رذالت ارتقا یابد ؛ ولی تا جایی که معلوم شده ، او هم سرمه را از چشم می زند وکلاه احمد را بر سر محمود می گذارد.

 

  کاتیا معتاد است. چرس می کشد و تا چرس نکشد ، نمی تواند به خواب برود. او برای خریدن چرس نه تنها خود فروشی می کند بل همین باند کوچکی را که ساشا وآن همجنس باز رذيل که " بدمت " نام دارد، نیز رهبری می کند. آن ها اموال دزدی و یا قاچاق را در این اردوگاه می آورند واز همین جا به کمپ های دیگر

می رسانند. از آمدن کاتیا هنوز یک هفته نمی گذرد ؛ ولی همه اورا می شناسند وازنزدش سگرت ال.ام  قاچاقی می خرند. به همین خاطر مرا خنده گرفته است که چطور این سگرت فروش ، سگرت می خرد؟

اما ، کاتیا که از ماشین خود کار سگرت خرید، دوان دوان دورشد وبه ملا ابراهیم که آن طرفتر در زیر درختی ایستاده بود، پیوست. سگرت را به او داد واپیر هم جواب سؤال خود را دریافت کرد.

 

 ملا ابراهیم آدم سر وزبان داری بود. می گفت که مدرسهء ابوحنیفه را در پغمان خوانده ومدتی در مدارس دیو بندی پاکستان به کسب علم وعرفان اسلامی پرداخته ودرعلوم دینی اندوختهء فراوانی دارد. او می گفت در زمان جمهوری محمد داوود به وطن برگشته ، مدتی به حیث قاضی در ولسوالی سرخرود ننگرهار خدمت نموده وبعد ازسقوط آن دولت به مجاهدین پیوسته بوده است. او مدعی بود که درهنگام جهاد گروپی را رهبری وبه نفع جهاد تبلیغ می کرده است ؛ ولی اینک که طالبان آمده وازفرط غرور وتعصب ، فقیه را ازغیرفقیه تشخیص نمی دهند ومسلمان ومجتهد را از کافر وملحد فرق نمی گذارند، هوارا پس دیده ، گریخته و به این جا پناه آورده است.

 

ابراهیم درکارگاه ترمیم بایسکل اردوگاه کار می کرد. درکارش خبره ووارد بود وآدم نمی فهمید که اگر وی ملا بوده است ، پس این کسب شریف را از کجا وچه وقت آموخته است. به هرحال ، برخی از زاغه نشینان عقیده داشتند که او آدم ظالمی است؛ زیرا ازیک پنجچری ، پنج روپیه می گیرد.درحالی که نرخ تعیین شده ، بیشتراز دو روپیه نیست. بعضی ها می گفتند که او مشروب خور قهاری است ووی را همیشه در مشروب فروشی دهکده می توان دید که هم مشروب نوشیده وهم بوتلی زیر بغل زده ورفته است. اپیر عقیده داشت که او جاسوس وخبرچین هم است و راپور هموطنانش را گاه وبیگاه به مقامات مؤظف می رساند. ولی باهمهء این حرف ها ، اگررحمت دیدگاه های دیگران را در مورد او می توانست درست نداند، خاطرهء آن شبی را که ازبرابر اتاقش می گذشت ، فراموش نمی توانست کرد.

 

 ملا ابراهیم اگر مخالفانی درآن اردوگاه داشت،  درروزهای نخستین آمدنش به آن جا نه تنها موافقان بل ارادتمندانی نیز داشت. یکی ازآن ها بی بی حاجی بود که اگر سرنواسه اش هم درد می کرد به دنبال ملا می فرستاد ، تا بیاید ودعای قنوت یا گنج العرش بخواند ونواسه اش رابه برکت همین ادعیه صحت یاب نماید. زن دیگری که از ارادتمندان ملا بود، ماری  زن همایون فرخ بود. این زن خشکه مقدس که معلوم نبود در کردار ورفتار ملاچه کراماتی یافته بود، هرموقعی که آشک و یا بولانی ومنتو می پخت ، سهم ملا را جدا می کرد وخود برایش می رساند. ملا وردی می خواند ،به رویش چف وپف می کرد، دستی به رویش می کشید و برکت برکت گفته رخصتش می کرد. نیازمندان دیگری نیز بودند که وجود ملا را درآن کمپ غنیمت می شمردند. مثلاً اگر زنی نوزادی به دنیا می آورد، در پی او می فرستاد تا بیاید ودر گوشش آذان بدهد. ویا اگرزن دیگری نذری به ذ مه گرفته  وحالا حاجتش روا شده می  بود، از وی می خواست تا دعایی بخواند وبرغذا وحلوایی که پخته بود بدمد تا مقبول خاطر کردگار افتد. یا عروس ودامادی که می خواستند خطبهء عقد شان را بخواند. یا اگر به ملایی ضرورت می بود برای خواندن نماز جنازه یی . در چنین حالات ، ملا ابراهیم با طیب خاطر می رفت و چنان درکارش دقت ومهارت به خرچ می داد که زاغه نشینان تصور می کردند، کمتر ملایی به خوبی وشایسته گی او دیده اند...

 

  پیرمرد که پس از دیدن کاتیا وملا ابراهیم در همین افکار مستغرق بود ووجود وعدم دوستش اپیر را فراموش کرده بود، با دیدن موتر پولیس که درست در پیش پایش توقف کرد، یکه خورده سر برداشت ودید که نفیسهء پری پیکر،  در حالی که با راننده وافسرمؤظف همراهش در حال خداحافظی است و بوسه می دهد وبوسه می رباید وبق بق می خندد، به طرف او و اپیر نیززیرچشمی نگاه می کند. بعد دید که سبز پری چگونه از موتر پایین شد ودرحالی که خیال سگی هم به او واپیر وسوزانا نکرد از پهلوی شان گذشت، سخت دل آزرده ومکدر شد. اپیرهم نا خود آگاه به این تکدر خاطر مهمیز زد و گفت :

 

- دیدی که وطندارت چگونه سرخ وسفید وچاق  وچله شده بود. به گمانم دراین چند روز ساعت داکترها وپولیس ها را خوب تیر کرده بود.دیدی که چگونه بوسه می داد وچگونه مشت ومالش می کردند. خدا بزند جلال را که نتوانست زخم کاری بزند و من وتو را ازاین سرافگنده گی نجات ببخشد...                                     

 

 رحمت حرف های اپیر را تصدیق کرد وبا خود گفت، آری اورا چیزی نشده ، اما به خاطرش یکی درزندان افتاده ودیگری دربالای میزجراحی . اما او چنان می خندد وچنان می چمد که انگار به مهمانی رفته باشد

وآن چه اتفاق افتاده است ، به او ربطی نداشته باشد. آه که باآمدن او باردیگرزمان حکومت شیاطین در این اردوگاه فرا رسیده است وخدا می داند که به خاطر این زنان روسپی چه خون های دیگری ریخته شود. تکدر وملال خاطر رحمت بیشتر ازآن بود که در نشستن درآن چوکی سبز رنگ و شنیدن حرف های اپیر رفع و رجوع شود. به همین سبب برخاست تا برود ومدتی حال دل با درختان جنگل گوید ؛ ولی اپیر گفت ، چند لحظه یی صبر کن، حرف های دیگری نیز هست که هنوز به تو نگفته ام. رحمت دوباره نشست واپیر گفت :

 

- شام همان روزی که آن دونفر جوان ویک بانوی سالخورده آمدند وسراغ همایون فرخ را از تو گرفتند ، من وخانمم وسوزانا پس از خوردن نان شب ، قدم می زدیم. درنزدیک ایستگاه سرویس دخترک خرد همایون فرخ را دیدیم که در بغل زن سالخورده بود. اطفال دیگرش به پاهای او چسپیده بودند ونمی گذاشتند که به سرویس بالا شود. آن ها به زبان فارسی به او می گفتند : " بی بی جان ، بی بی  جان ! نرو. همین جا باش ، پیش ما باش ! " آنان گریه می کردند وحاضر نبودند که آن زن را رها کنند. سرویس منتظربود واگر تا یک لحظهء دیگر به سرویس بالا نمی شدند ، حرکت می کرد. درهمین وقت بود که همایون فرخ بالای اطفالش قهر شد وسر انجام مهمانانش به سرویس بالا شدند. یکی از همان جوانان مثل این که موضوعی به خاطرش آمده باشد ، شیشهء سرویس را پایین کرد و خطاب به همایون فرخ گفت :

 

 -  رحیم لالا! آدرس پشاوررا ندادید..

- همایون فرخ گفت : - حالا پیش پی پی شم نیس درتی تی تی لیفون می گویم.

 

رحمت به صورت اپیر نگریسته وگفت : - تو که زبان مارا نمی دانی ، پس چگونه به حرف های آنان پی بردی ؟

 

اپیر گفت : خانمم زبان فارسی را می فهمد. درارمنستان ایرانی تبار ها بسیار اند وارمنی هایی که به فارسی حرف زده می توانند کم نیستند. وانگهی مگر من تفاوت بین نام های همایون و رحیم را نمی دانم . مگر آن مهر ومحبت بین آن زن واطفال همایون فرخ برای تو بازگوکنندهء راز مهمی نیست ؟

 

 - یعنی تو می گویی که آن زن مادر همایون فرخ وآن جوانان برادرانش هستند. همایون فرخ واولاد هایش ، اسم وهویت عوضی دارند. اسم همایون رحیم است و این رحیم به علتی که معلوم نیست ، مجبور شده است که از وجود مادروبرادرانش دراین سرزمین انکارکند ؟ فرض کنیم که این حرف ها وحدس های تو درست باشد؛ ولی آخر چه حاجتی به این کار ها ؟

 

  - شاید همایون فرخ از کشور اروپایی اولی که درخواست پناهنده گی داده بود، به این جا آمده باشد ، شاید هم کیس او با مادرو برادرانش فرق داشته باشد. یا این ها در کیس خود نام اصلی او را ذکرنکرده باشند. در این صورت اگر ثابت شود که او دروغ گفته ودر کشور دیگری هم پناهنده بوده است ، وی را به همان کشور بر می گردانند .

 

  با شنیدن این توضیحات ، دیگر برای رحمت تردیدی باقی نمانده بود که همایون فرخ وماری که با آن همه خوف ورجا زنده گی می کنند ، نام های عوضی بالای خود واطفال خود گذاشته اند. پس معلوم بود که آنان تک وتنها هم نیستند. واگر پولیس از راز شان سر در نیاورد ، شایدروزی به گرفتن جواب قبولی نایل شوند.

اما برای پیر مرد با وصف این روشنی ها، زنده گی همایون فرخ در هاله یی

 ا ز رمز وراز نهفته بود و او نمی دانست که فرجام این بازی تقدیر به کجا وبه چی می انجامد. دلش برای مادرهمایون فرخ می سوخت که به صورت رسمی حالا صاحب نواسه نبود. ودرانظار دیگران نمی توانست دست محبت به سروروی آنها بکشد.رحمت به این روزگار دون که حتا هویت انسانهای هموطنش را می گرفت، نفرین فرستاد. از جایش برخاست واز اپیر قول گرفت که آن راز را پیش خود نگهدارد.

      

***

 

 


November 11th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب